لو مل دو پی

از همین روزها که می‌گذرد..

لو مل دو پی

از همین روزها که می‌گذرد..

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۴

کی شب‌روان کویت آرند ره به سویت

یه کلبه‌ی سرد و مرطوب، یا حتی یه خونه‌ی نمور ِتاریک که گوشه‌ی شهر افتاده. وقتی عین چی داره بارون می‌آد و همه‌ی جوارح آدم تیر میکشه از درد و اونجاست که خاطره مثه فواره می‌زنه بیرون از همه جای وجودِ آدم. از همه چیز. خاطره‌ی چیزهای تموم شده. پری از آرزوهای نرسیده و لحظه‌های نداشته. دردِ ناشی از ادامه دار نبودنِ اون لحظه‌هایی که تجربه کردی. و حسرتِ لحظه‌هایی که هیچ‌وقت نداشتی.‌ همه‌چی تموم می‌شه به یکباره. قبل اینکه بفهمی چی شده و کی اتفاق افتاده. کلن یه نقطه‌ی دیگه از یه روزِ دیگه می‌شه یکهو.. قبلی تو هیچ نقطه‌ای تموم نشده. صرفن دیگه نیست. خوابت  برده مثلن. نمیدونم..

fatemeh maaref
۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۱

اون گشت اون گشت برای آخرین..

خودت که نیستی حداقل بذار آدم ندونه که نیستی و یه کم دنبالت بگرده.

fatemeh maaref
۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۷

بگذار تا مقابلِ روی تو بگذریم..

دراز کشیده بودم گوشه‌ای و آهسته گریه می‌کردم.. نیمه مست. نیمه هشیار. غمی بزرگ از آنچه قابل گفتن نیست، به خود پیچیده و سوگوارانه. نیمه تاریک، نیمه روشن. لپ تاپ روشن بود. کنارم نشست. رو کرد سمتِ سین و گفت نوا، مرکب خوانی را بیاورد. آورد. پِلِی شد. گفت که بذارَدَش روی دقیقه‌ی هشت. گذاشت.. و خواند..

"بگذار تا مقابلِ رویِ تو بگذریم..

دزدیده در شمایلِ خوبِ تو، بنگریم..."

fatemeh maaref
۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۴۶

هفتاد و اندی ساله..

مثل حس اون مرد و زنِ هفتاد و خورده‌ای ساله که تمام عمرشونو کنار هم گذروندن و تمام کارای دنیا رو کردن و تمام حرفای دنیا رو زدن با هم. حالا دیگه فقط دست در دستِ هم می رن محله‌ی قدیمی. جایی که بچه‌هاشونو توش بزرگ کردن، مدرسه گذاشتن، دانشگاه فرستادن. می‌رن تو اون محله‌ی قدیمی و صاف می‌رن سروقتِ کریم سگ‌پز و سفارشِ دو تا ساندویچ مرغ و مغز می‌دن و مرد دستشو می‌کنه تو جیبشو چند تا اسکناس مچاله می‌آره بیرون و می‌ده دستِ کریم. زنم لبخندی می‌زنه و زیرِ لب می‌گه این کریم ام هیچ تکون نخورده. عین همون موقعاست. فقط یه کم جلوی موهاش ریخته. مردَم ساندویچ مرغ و مغزِ زنو می‌ده دستشو می‌گه این ساختمونا همه جدیدنا. فک می‌کنی چنده این خونه‌ها؟ زنم اولین گازو به ساندویچ می‌زنه و میگه نمیدونم.. بعیده زیرِ یه میلیارد باشه.. و مرد دکمه‌های کتش رو می‌بنده. فین فین می‌کنه و می‌گه داره سرد می‌شه هوا. دیگه باید لباسای زمستونی رو از تو کمد درآریم.

همین قدر عادی و تاریک و عمیق و طولانی.

fatemeh maaref
۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۳۹

آبی

شاخه‌های درختی که تو زیرش خوابیدی تَرَک برداشته و داره می‌شکنه. داره می‌شکنه و خرد و خاکشیر می‌شه و می‌ره تو بدنِ تو. اما تو خوابِ خوابی و هیچ‌کدوم از اینا رو نمی‌دونی. من سردمه. می‌دونم که این لحظه همیشه تو یادم می‌مونه و من همیشه باید با یادآوری این لحظه از خودم برنجم. باد می‌آد و ما صدای نبض هم‌دیگه رو می‌شنویم. تو فریاد می‌زنی اسممو.  تمام چوب‌های خشکِ رو درخت هجوم می‌آرن سمتت. دور می‌شی.  برمی‌گردم و می‌بینم نیستی دیگه. تنها دراز می‌کشم رو زمین و زل می‌زنم به آسمونِ تیره‌ی بالای سرم. ابرا سیاه سیاه شدن و هرآن ممکنه بارون بباره. یه آهنگ قدیمی تو گوشم می‌پیچه. یه صدای خش‌دارِ دورگه‌ی فرانسوی که داره راجب یه درخت می‌خونه که تو یه بیابون بی آب و علف سربرآورده و سال‌هاست که تنها نقطه‌ی سبزِ اون بیابونه.  صدای اون آهنگ منو می‌بره به لحظه‌های نامفهوم و آبی رنگی که مثه یه کاغذ مچاله شده تو مغزم جمع شده و هربار که می‌آد باز بشه تا من بتونم توشو بخونم دوباره یکی می‌آد مچالش می‌کنه انقد که دیگه هیچی ازش معلوم نباشه.. تو رفتی که درختا سمتت هجوم نیارن.  ابرا سیاهن و هنوز بارون نزده. تو آبی می‌بینی همه جا رو. من یه توده‌ی بزرگ آبی‌ام که تو گاهی بهش نگاه می‌کنی. گاهی فکر می‌کنی بهش تا کمتر بترسی و کمتر فرار کنی.. ولی می‌ری از اینجا. آخرسر یه نقطه می‌شی و گم می‌شی تو هوا و من، هیچ‌جا و هیچ‌وقت نمی‌تونم پیدات کنم. و از الان تا ابد کارم می‌شه گشتن دنبال قطره‌های آبی که تو رو احاطه کرده بودن.

fatemeh maaref
۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۳۲

سرآغاز

پس آستین‌ها رو بالا زد و از دوباره شروع کرد.. 

fatemeh maaref