لو مل دو پی

از همین روزها که می‌گذرد..

لو مل دو پی

از همین روزها که می‌گذرد..

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۳

مرثیه‌ای برای دختر آبی..


فقط به خاطر یک لحظه سهل‌انگاری و دو درصد سوختگیِ عمیقِ رویِ شستِ پا، پایم به سوانح سوختگی مطهری باز شده بود و پشت‌بندش جراحی و دو شب بستری‌ توی بخش. جایی‌که دو درصد سوختگی شوخی بود در مقایسه با تمام هم‌اتاقی‌ها و هم‌بخشی‌ها که سر و صورت و بدن‌هایشان دچار سوختگی‌های خیلی شدیدتری بود. هرکدام یک‌جور سوخته بودند. بعضی‌هاشان سوختگی با آب‌جوش، بعضی با گاز یا براثر برخورد با شئ‌ای داغ یا آتش‌گرفتگی. هرکدام قصه‌ای داشتند برای گفتن که اگر مجالی بود و صحبتی، شروع می‌کردند به تعریف. از آن شب‌هایی که بستری بودم  یک سال می‌گذرد و هنوز صدای ناله‌ها و گریه‌های زنان و دختران آن بخش در گوشم است. وقتی می‌بردنشان برای تعویض پانسمان، یا وقتی تازه از اتاق عمل برمی‌گشتند و دیگر حساب از دستشان دررفته بود که این عملِ شماره‌ی چند بود.. -
چند روزِ پیش، وقتی که عکس سحر را دیدم، دختری که خودسوزی کرد و خبرش همه‌جا پیچید و حالا همه‌ی رسانه‌ها از او حرف می‌زنند، قلبم شبیه یک کاغذ مچاله، له شد و تنم به لرزه افتاد. فکر اینکه چه‌قدر باید لایه‌لایه اضافه شود روی رنج‌ها و دردها و خواسته‌های آدمی، چه‌قدر سرکوب شده باشد و بیزارشده از همه‌چیز، تا برسد به آن لحظه‌ای که با دست خودش کبریت بیندازد روی تمام آنچه بیست و اندی سال جمع شده و همه را به یک‌باره بسوزاند، نابودکننده است. به ناله‌های خفیف و بی‌جانی فکر کردم که در تمام آن هشت روز از دختر بلند شد و کسی نشنید. که اگر کسی شنیده بود، این ماجرا هم به‌زودی مثل صدها ماجرای دیگر بعد از چند روز و چند هفته و چند ماه به گوشه‌ای از ذهن تاریخ پرتاب نمی‌شد. مدت زیادی نگذشته از تمام آن ماجراهای قبلی. قتل‌ها و حصرها و حبس‌ها و تهمت‌ها و تحقیرها و دروغ‌ها.. حالا هم رساندن دختری به مرز جنون و زبانه‌های آتش.. -
یکی‌یکی از دست می‌دهیم و اخته می‌شویم.. سحر هم تمام شد و تنها کابوسی به کابوس‌های این شهر اضافه شد. خانواده، مدرسه، دانشگاه، مردم، حکومت.. هرکدام یک‌جور دست‌آلوده به این قبیل اتفاق‌هایند و انقدر چرخه معیوب است و خانه از پایبست ویران، که هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم کدام‌یک از این نهادهای اجتماعی مقصر است و کدام بیمار و کدام آغازکننده و کدام پایان‌دهنده. همه‌، چون سیرک‌های خنده‌دار
 و مضحکی که ایرانِ امروز را ساخته‌اند، دور هم جمع‌اند و این داستانِ لعنتی را روزی هزار بار تکرار می‌کنند. -
حرف از امید و آینده و وعده‌ی روز آزادی هم که دیگر بادِ هواست. تسکین نمی‌دهد.. چه کنیم حالا؟ اندکی صبر؟.. نه، سحر نزدیک نیست..
-
 #سحر_خدایاری
#دختر_آبی

fatemeh maaref
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۰

برنتابد سینه‌ی ما..


همه‌چیز تند و تند و تند می‌چرخد.. می‌گذرد.. تمام می‌شود.. تو نیستی دیگر که دوشادوش‌مان باشی.. تو آرام و مهربان و در سکوت مطلق به‌خواب رفته‌ای.. هیچ‌چیز نمی‌تواند آرامشت را بگیرد.. می‌روی.. می‌روی و ما را با هزارهزار خاطره تنها می‌گذاری.. خاطره‌ی روزهای خاله‌بودنت، مادری کردنت، خاطره‌گفتنت، از تهِ دل خندیدنت.. چه‌طور فراموشت کنم که خانه‌ات، خانه‌ی خاطرات کودکی‌مان بود. دستانت، گرم و مادرانه.. نگاهت، آرام.. مهربانی‌ات، دریای بی‌نهایت.. نیستی حالا و این شهر سوت و کور و غریب است برایم.. ساری دیگر تو را ندارد. این شهر، این خانه، این خانواده.. هیچ‌کدام دیگر روی تو را به خود نخواهد دید. تو از درد رها شدی و داغی از رفتنت به جان ما نهادی.. هرکجا که هستی خدانگه‌دارت.. -
سه‌ی شهریورِ نود و هشت..

fatemeh maaref