۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۰
برنتابد سینهی ما..
همهچیز تند و تند و تند میچرخد.. میگذرد.. تمام میشود.. تو نیستی دیگر که دوشادوشمان باشی.. تو آرام و مهربان و در سکوت مطلق بهخواب رفتهای.. هیچچیز نمیتواند آرامشت را بگیرد.. میروی.. میروی و ما را با هزارهزار خاطره تنها میگذاری.. خاطرهی روزهای خالهبودنت، مادری کردنت، خاطرهگفتنت، از تهِ دل خندیدنت.. چهطور فراموشت کنم که خانهات، خانهی خاطرات کودکیمان بود. دستانت، گرم و مادرانه.. نگاهت، آرام.. مهربانیات، دریای بینهایت.. نیستی حالا و این شهر سوت و کور و غریب است برایم.. ساری دیگر تو را ندارد. این شهر، این خانه، این خانواده.. هیچکدام دیگر روی تو را به خود نخواهد دید. تو از درد رها شدی و داغی از رفتنت به جان ما نهادی.. هرکجا که هستی خدانگهدارت.. -
سهی شهریورِ نود و هشت..
۹۸/۱۲/۱۰