لو مل دو پی

از همین روزها که می‌گذرد..

لو مل دو پی

از همین روزها که می‌گذرد..

۲۳ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۴۹

که مرگ، نام دیگر زندگی است.

این روزها بیش‌تر از هر وقت دیگر، به آن پرسش قدیمی و همیشگی فکر می‌کنم که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه. 

نمی‌دانم چه خاصیتی در این روزها هست که باعث شده بیش از هر زمان دیگر به زندگی و البته همان‌قدر هم به مرگ فکر کنم.زندگی و مرگ که انگار دو روی یک سکه‌اند، نمی‌شود به یکی فکر کرد و به دیگری نه. نمی‌دانم چرا هیچ وقت تمام و کمال باور نکرده‌ام که مرگ برای من هم اتفاق می‌افتد. مال امروز و دیروز نیست. از همان بچگی هم همین‌طور بود. همیشه ذهنم یک راهی، منفذی چیزی پیدا می‌کرد برای توجیه این پدیده که «من، هرگز نمی‌میرم.» می‌دانی، همیشه فکر می‌کردم اگر قرار باشد دنیا یک جایی تمام شود و آخرین نسل از انسان‌ها در یک روز و یک ثانیه‌ی به‌خصوص سوت پایانشان زده شود، من همان‌جا هستم. متعلق به همان برهه از تاریخ‌. و متعلق به همان روز و همان ثانیه‌ای که همه‌چیز در کسری از ثانیه تمام می‌شود. این‌طور می‌شود که اگر متعلق به این برهه‌ از تاریخ باشی، بعد از تو دیگر کسی نیست. چیزی نیست. روزی نیست. تو عزاداری نداری. خاطره‌ای نیستی در ذهن کسی. کسی نیست که بخواهد به مرگ‌ات فکر کند. آنها که باید در سوگ تو بنشینند مرده‌اند. نمی‌دانم چرا همیشه پایان خود را این‌گونه دیده‌ام. جایی تمام می‌شوم که همه‌چیز تمام می‌شود. و عجیب‌تر آنکه نمی‌دانم چرا این‌طور مردن اصلا برایم مردن نیست. همین است که می‌‌گویم هیچ‌وقت مردنم را باور نکرده‌ام. چون مردنی که فکر می‌کنم روزی سراغ من می‌آید، آن‌‌قدر با مردن‌های معمول‌ای که تا کنون دیده‌ام متفاوت است که اصلا نمی‌شود قبول کرد من هم قرار است بمیرم. در بهترین حالت می‌شود گفت من هم قرار است تمام شوم. در لحظه‌ای که همه‌چیز تمام می‌شود. اما برگردیم سراغ روی دیگر این سکه. زندگی. روزگاری بود که فکر کردن به مرگ صدها مرتبه دورتر و بعیدتر از حالا بود برایم. و همین‌طور فکر کردن به زندگی. روزها و شب‌ها و سال‌ها با شتاب می‌رفتند. من لابه‌لای هزاران هزار اتفاق و موقعیت آشنا و ناآشنا دست به دست می‌شدم. سال‌های زیادی از عمرم را صرف پریدن از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر کردم. چیزی که هرگز وجود نداشت یک نظم ذهنی بود. سازماندهی، برای بودن و شدنِ آن کسی که وظیفه‌ای دارد، یا تعهدی، یا رسالتی، نه. معنایی نداشت. باد بودم، کولی‌وار، از تجربه‌ای به تجربه‌ای دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، سفر کردم. این‌که چه چیز باعث می‌شود این‌طور زندگی کنی را نمی‌دانم. این که چه‌چیز باعث می‌شود این نوع زندگی تمام شود را هم. اما می‌دانم که نقطه‌ای هست که سرمی‌چرخانی. پشت سرت همه‌چیز هست و از همین روست که هیچ‌چیز نیست. آنجاست که فکر مرگ می‌آید سراغت.و فکر زندگی. به این‌که چه‌قدرش رفته و چه‌قدرش مانده. انگار برای اولین بار این کلمه تبدیل به یک سوال اساسی می‌شود: «چه‌قدر؟» اینکه نسخه‌ی فعلی برای اینجا به بعد هم جواب می‌دهد؟ یا باید دست بزنی و چیزی را جابه‌جا کنی؟ خراب کنی. یا شاید هم درست. این سوال یک جایی در ذهن تو می‌نشیند و اندک‌اندک بزرگ می‌شود و می‌پیچد توی سرت. خلاصه یک نقطه‌ای می‌رسد که چیزی تغییر می‌کند. هرچند که این تغییر هم مثل خیلی از تغییرهای دیگر آن‌قدر ذره‌ذره است که کسی نمی‌فهمد که کِی؟ کجا؟.. اما چیزی تکان می‌خورد. حالا مثل شناگری که یک نفس عمیییق می‌کشد و شیرجه‌ی بعدی را حساب‌شده‌تر و پرقدرت‌تر می‌رود، یک‌بار دیگر و یک جورِ دیگر، خودت را پرت می‌کنی وسط میدان. حالا یک ساختار داده‌ای به خودت، ذهنت، حساب روزها و شب‌ها و ساعت‌هایت را مو به مو میدانی. دیگر یادت نمی‌آید آخرین باری که بدون فکر، رها، آزاد، بدون تقویم و ساعت و برنامه‌ریزی صبحی را شب و شبی را صبح کرده‌ای چه وقت بوده است. نوع جدیدی از زیستن. نوع جدیدی از نزدیک شدن به مرگ. هنوز هم فکر می‌کنم آنچه زندگی را تغییر می‌دهد، تغییر در نحوه‌ی نگاه تو به مرگ است. وقتی که مرگ دیگر آن‌قدر دور و بعید نیست، زندگی رنگی دیگر می‌گیرد. وقتی که «مرگ» را باور می‌کنی، زندگی شکل می‌بندد. وقتی دورِ چیزی خط می‌کشی، آن چیز پیدا می‌شود. وقتی حصار هست، محصور هست. وقتی که مرگ هست، زندگی. حالا مسیر مشخص‌ است. راه تمیز و صاف. انقدر شفاف که تعجب می‌کنم چه‌طور پیش از این، ندیده بودمش. اما حالا هست. زندگی را می‌بینم. همان‌طور که مرگ را. عجیب است که این روزها بیش از هر زمان دیگر از این بودن خورسندم. یک جمله هست که ماه‌هاست قاب شده بالاترین نقطه‌ی دیوارِ ذهنم. «زندگی آن‌قدر سرشار است که از هر راهی بروی چیزی برای داشتن پیدا می‌کنی.» حتی اگر آن راه تلخ‌ترین و وحشتناک‌ترین لحظه‌ها را با خود به همراه بیاورد، من تشنه‌ام که بنوشمش. و این راه‌ها آنقدر بالا و پایین می‌شوند و لایه به لایه بر تو، بر اندیشه‌هایت، بر فلسفه و عرفان جاری شده در روح و ذهنت اثر می‌گذارد که از تو هر روز چیز جدیدتری می‌سازد. و این انقدر ادامه پیدا می‌کند تا جایی که تمام می‌شود. جایی‌که مرگ آن را در آغوش می‌کشد. بر لب هایش بوسه‌ای می‌زند و با آن یکی می‌شود. جایی‌که هرکدام بر دیگری معنایی می‌بخشند و هر یک را بودنی می‌شود‌ که نویددهنده‌ی بودنِ دیگری است. اینجاست که می‌گویم مرگ و زندگی دو روی یک سکه‌اند. سکه‌ای که امروز برای من است و من آن را سخت‌تر از هر زمان دیگری فشرده‌ام.

fatemeh maaref
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۳

مرثیه‌ای برای دختر آبی..


فقط به خاطر یک لحظه سهل‌انگاری و دو درصد سوختگیِ عمیقِ رویِ شستِ پا، پایم به سوانح سوختگی مطهری باز شده بود و پشت‌بندش جراحی و دو شب بستری‌ توی بخش. جایی‌که دو درصد سوختگی شوخی بود در مقایسه با تمام هم‌اتاقی‌ها و هم‌بخشی‌ها که سر و صورت و بدن‌هایشان دچار سوختگی‌های خیلی شدیدتری بود. هرکدام یک‌جور سوخته بودند. بعضی‌هاشان سوختگی با آب‌جوش، بعضی با گاز یا براثر برخورد با شئ‌ای داغ یا آتش‌گرفتگی. هرکدام قصه‌ای داشتند برای گفتن که اگر مجالی بود و صحبتی، شروع می‌کردند به تعریف. از آن شب‌هایی که بستری بودم  یک سال می‌گذرد و هنوز صدای ناله‌ها و گریه‌های زنان و دختران آن بخش در گوشم است. وقتی می‌بردنشان برای تعویض پانسمان، یا وقتی تازه از اتاق عمل برمی‌گشتند و دیگر حساب از دستشان دررفته بود که این عملِ شماره‌ی چند بود.. -
چند روزِ پیش، وقتی که عکس سحر را دیدم، دختری که خودسوزی کرد و خبرش همه‌جا پیچید و حالا همه‌ی رسانه‌ها از او حرف می‌زنند، قلبم شبیه یک کاغذ مچاله، له شد و تنم به لرزه افتاد. فکر اینکه چه‌قدر باید لایه‌لایه اضافه شود روی رنج‌ها و دردها و خواسته‌های آدمی، چه‌قدر سرکوب شده باشد و بیزارشده از همه‌چیز، تا برسد به آن لحظه‌ای که با دست خودش کبریت بیندازد روی تمام آنچه بیست و اندی سال جمع شده و همه را به یک‌باره بسوزاند، نابودکننده است. به ناله‌های خفیف و بی‌جانی فکر کردم که در تمام آن هشت روز از دختر بلند شد و کسی نشنید. که اگر کسی شنیده بود، این ماجرا هم به‌زودی مثل صدها ماجرای دیگر بعد از چند روز و چند هفته و چند ماه به گوشه‌ای از ذهن تاریخ پرتاب نمی‌شد. مدت زیادی نگذشته از تمام آن ماجراهای قبلی. قتل‌ها و حصرها و حبس‌ها و تهمت‌ها و تحقیرها و دروغ‌ها.. حالا هم رساندن دختری به مرز جنون و زبانه‌های آتش.. -
یکی‌یکی از دست می‌دهیم و اخته می‌شویم.. سحر هم تمام شد و تنها کابوسی به کابوس‌های این شهر اضافه شد. خانواده، مدرسه، دانشگاه، مردم، حکومت.. هرکدام یک‌جور دست‌آلوده به این قبیل اتفاق‌هایند و انقدر چرخه معیوب است و خانه از پایبست ویران، که هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم کدام‌یک از این نهادهای اجتماعی مقصر است و کدام بیمار و کدام آغازکننده و کدام پایان‌دهنده. همه‌، چون سیرک‌های خنده‌دار
 و مضحکی که ایرانِ امروز را ساخته‌اند، دور هم جمع‌اند و این داستانِ لعنتی را روزی هزار بار تکرار می‌کنند. -
حرف از امید و آینده و وعده‌ی روز آزادی هم که دیگر بادِ هواست. تسکین نمی‌دهد.. چه کنیم حالا؟ اندکی صبر؟.. نه، سحر نزدیک نیست..
-
 #سحر_خدایاری
#دختر_آبی

fatemeh maaref
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۰

برنتابد سینه‌ی ما..


همه‌چیز تند و تند و تند می‌چرخد.. می‌گذرد.. تمام می‌شود.. تو نیستی دیگر که دوشادوش‌مان باشی.. تو آرام و مهربان و در سکوت مطلق به‌خواب رفته‌ای.. هیچ‌چیز نمی‌تواند آرامشت را بگیرد.. می‌روی.. می‌روی و ما را با هزارهزار خاطره تنها می‌گذاری.. خاطره‌ی روزهای خاله‌بودنت، مادری کردنت، خاطره‌گفتنت، از تهِ دل خندیدنت.. چه‌طور فراموشت کنم که خانه‌ات، خانه‌ی خاطرات کودکی‌مان بود. دستانت، گرم و مادرانه.. نگاهت، آرام.. مهربانی‌ات، دریای بی‌نهایت.. نیستی حالا و این شهر سوت و کور و غریب است برایم.. ساری دیگر تو را ندارد. این شهر، این خانه، این خانواده.. هیچ‌کدام دیگر روی تو را به خود نخواهد دید. تو از درد رها شدی و داغی از رفتنت به جان ما نهادی.. هرکجا که هستی خدانگه‌دارت.. -
سه‌ی شهریورِ نود و هشت..

fatemeh maaref
۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۲:۱۹

در ستایش دو سال دیوانگی

می‌دونی، به چشم‌به‌هم‌زدنی دو سال تموم گذشت از اولین روزی که پامو گذاشتم تو مدرسه. سر و کار داشتن با بچه‌های سیزده، چهارده و پونزده ساله، از اونی‌که تو خیالم بود پیچیده‌تر بود. خیلی چیزا بود که به‌نظر ساده می‌اومد ولی می‌تونست به چیز خیلی بزرگی تبدیل بشه. مثلا گاهی پیش می‌اومد که یه چیزایی می‌گفتم که به‌نظر خودم کاملا شوخی بود ولی اونا جدی برداشت می‌کردن و به‌جای اینکه بزنن زیر خنده خیلی بهت‌زده و جدی نگاه می‌کردن بهم، یا از اون عجیب‌تر ازم معذرت‌خواهی می‌کردن به خاطر چیزایی که اصلا اهمیتی نداشت برا من چه برسه به اینکه بتونه ناراحتم کنه. گاهی‌اوقات یه چیزایی رو می‌گفتم که اصلا فک نمی‌کردم برا اونا مهم باشه ولی یهو بعد چند روز می‌فهمیدم یکی هنوز داره به یه بخش خیلی جزئی و بی‌اهمیت (از نظر من) فک می‌کنه و گاهی‌ام برعکس خودمو می‌کشتم واسه اینکه یه چیزیو برسونم بهشون ولی اونا به هیچ جاییشون حساب نمی‌کردن. گاهی وقتی باهاشون حرف می‌زدم یه جای دیگه بودن.. که من حاضر بودم دست چپمو بدم تا بتونم به‌ازاش یک لحظه توجه و حواسشونو داشته باشم.. گاهی‌ام برعکس، موقع شنیدن حرفام آروم و جدی و تو فکر بودن و زل می‌زدن به منی که خودم هم باورم نشده بود که چه‌طور دست سرنوشت منو از یقه‌ی پیرهن گرفته و گذاشته اینجا جلوی اینا تا بشینم و این حرفا رو بزنم یا این کارا رو کنم.. خلاصه روزای گرم و سرد و بالا و پایین و عجیب و عادی زیاد داشتیم.. این دو سال پر بود از خاطره و هیجان و روزمره. همه رو با هم پشت سر گذاشتیم. با بعضیا زودتر جور شدیم و با بعضی دیرتر. بعضیا خوش نداشتن از دور و بر ما رد شن و بعضیام  تقی به توقی می‌خورد می‌اومدن ور دل ما (که خوش می‌اومدن البته:)  یه جاهایی کارایی کردم که خودم بهش باور نداشتم اما لعنت به این جمله‌ی قدیمی "مامورم و معذور.." که تو تموم این دو سال تبدیل شده بود به یه چالش عمیق و پیچیده تو زندگیم که هیچ‌وقت فک نمی‌کردم انقد قراره زندگیم گره بخوره باهاش.. ولی شد و گاهی سر و کله‌زدن باهاش خیلی سخت بود. خیلی خیلی خیلی سخت..

آره.. دو سال تموم گذشت و من اینجا بودم. پیش دویست و هفتاد هشتاد تا "آدم".. آدمایی نه اونقد کوچیک بودن که از یه سرزمین دیگه باشن و نقلشون از دنیای آدم بزرگا کلا یه نقل دیگه باشه، نه اونقدر بزرگ که فک کنی یکی از همین اطرافیان همیشگیتن. آدم‌هایی که نه خیلی نزدیکن نه خیلی دور. و از اون پیچیده‌تر ارتباط.. ارتباطی که نه مثل ارتباط با یه غریبه است، نه یه دوست، نه کاریه، نه غیر کاری. نه بالا به‌پایینه نه هم رده.. مخلوطی از همه‌ی اینا هست و هیچ‌کدوم هم نیست! این‌ها بخشی از ماجراست.. اصلا این‌ها به‌کنار.. می‌دونی چی می‌خوام بگم؟ اینجا، مدرسه، مثل یه شهر می‌مونه.. پر از آدم با کلی اتفاقا و مسائل و چالشای مختلف.. همه دارن می‌دوون و دنبال یه چیزی می‌گردن.. اما وقتی یه‌کم خوب گوش می‌کنی و دل می‌دی به دل مردم این شهر، تازه آروم‌آروم یه صداها و بوها و رنگ‌ها و تصویرای دیگه‌ای‌ام می‌بینی.. زیر پوست این شهر‌، قد یه عالم حرفه و سخن و داد و فریاد.. ما فریادهاشون رو نشنیدیم.. گریه‌هاشون رو ندیدیم.. ترس‌هاشون رو "درک" نکردیم. بهت‌ها و سردرگمی‌هاشون رو دربرنگرفتیم. شعرها و نوشته‌ها و خط‌خطی‌ها و فحش‌ها و دعواهاشون رو پس زدیم و به روی خودمون نیاوردیم که زیر پوست این شهر همه‌ی اینها جریان داره و اونا تو دنیایی موازی با دنیای ما پرن از تجربه و تکرار و بالا و پایین. نه که هیچ‌وقت نرفتیم سمتشون ها.. چرا.. رفتیم. سر زدیم گاهی.. اما بعد باز بیرون اومدیم و زود برگشتیم تو جلد خودمون چون که ما "مامور بودیم و معذور.." بلد نبودیم..

و این باز هم تکرار و تکرار و تکرار شد. عادت کردیم و عادت دادیم به وانمودکردن به چیزی جز اون‌چیزی که بود. که بودن. که بودیم. همه‌چی تو وضعیتی بهت‌انگیز و پرابهام. تنها تسلی‌بخش، همین بود که پشت همه‌ی اینها یک "باید" بزرگ بود و به کلیت اجتناب‌ناپذیر. نمی‌دونم رفتن کار رو سخت‌تر می‌کنه یا آسون‌تر. نمی‌دونم کدوممون مرد این‌همه پیچیدگی هستیم. نمی‌دونم روزها و شب‌هام بعد رفتن چی می‌شه. اصلا نمی‌دونم که روزی می‌رم یا نه.. فعلا بناست مدلش تغییر کنه. دیگه مدام نباشم. گاهی سرکی بزنم و بخش کوچیک‌تری از این جهان بزرگ و پیچیده باشم. برا تموم‌کردن حرف‌هام، یه تیکه از کتاب "چاه‌ به چاه" رو می‌نویسم. امروز تمومش کردم. و عجیب به جانم نشست.. 

"وظیفه‌ی من تبدیل‌کردن او به یک خائن است. ولی من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که او یک پلیس است و من یک زندانی. من اگر بیرون بروم، او خواهد دید که من دیگر زندانی او نیستم. درحالی‌که او زندانی پلیس بودن خودش است. من نمی‌توانم به زندانی بودن خودم خیانت کنم. درحالی‌که اگر او می‌خواهد آدم باشد و آزاد باشد، باید پلیس نباشد، باید به وظیفه‌ی خود خیانت کند. برای اینکه من به او اعتماد کنم او باید پلیس را در وجود خودش بکشد. دکتر اینها را می‌گفت.."

چاه‌به‌چاه/ رضا براهنی. 


تیرماه هزار و سیصد و نود و هشت 

تهران.

fatemeh maaref

وقتی بلخره تونستم خودمو متقاعد کنم که برای رفتن به دسشویی از جام بلند شم و تخت خوابو ترک کنم، همون‌موقع یه اتفاق مهم و باورنکردنی افتاد. یه موجود فضایی غول‌پیکر با سه تا چشم روی صورت و یه چشم دیگه رو شیکم، با سه تا تار موی مجعد و یه لبخند گل گشاد جلوی روم سبز شد. بهش گفتم اسمت چیه؟ گفت بیلی. گفتم بیلی خالی یا ادامه‌ای هم داره؟ گفت ادامه نداره خودش ادامه است. گفتم ادامه‌ی چی؟ با صدای خش دار اما ضعیف و آرومی جواب داد: ادامه‌ی "جناب سروان" گفتم خیله‌خب، با این حساب ما باید صدات کنیم جناب سروان بیلی، درسته؟ سرشو به نشانه‌ی تایید تکون داد. خب جناب سروان بیلی بذار ازت یه سوال بپرسم. چی شد که فک کردی الان باید بیای تو اتاق من و این موقع شب زل بزنی به من؟ گفت درحال انجام یه سری تحقیقات خیلی مهم هستم. گفتم خیلی جالب شد، تحقیقات مهم، اونم تو اتاق من، این موقع شب. باید آدم مهمی باشم پس. جواب داد البته که آدم مهمی هستی. ها هاا. بیشتر شما آدمای احمق به درد نخور فک می‌کنین آدم مهمی هستین. 

داشت کلاهمون می‌رفت تو هم. بهش گفتم بیلی.. بیلی جان.. قرار نبود با هم این طوری حرف بزنیم هااا، این رسمش نیست. حالا از سر رام برو کنار، می‌دونی چیه بیلی؟ قبل اینکه تو سر رام سبز بشی من تصمیم داشتم برم دسشویی. اما تو اومدی و به کل حواسمو پرت کردی. بیلی سر تکون داد و گفت آدم احمق عوضی‌ای مثل تو بایدم وسط هم‌چین مکالمه‌ی مهمی یهو سرشو بندازه پایین و بره دسشویی. به‌نظر نمی‌رسه کار مهم‌تری بتونی بکنی تو زندگی. آه بیلی.. دیگه داری اون روی منو بالا می‌آری.. همون‌طور که زل زده بودم تو چشماش دستمو بردم زیر تخت و یه چاقوی آشپزخونه با دسته‌ی سبز پررنگ درآورم و به یه چشم به هم زدن فرو کردم تو نافش، کمی پایین‌تر از چشم ورقلمبیده‌ای که رو شکمش بود. بیلی ناامید و مایوس شد. فهمید که من شاید کمی عوضی باشم اما اون‌قدرام احمق و بی‌عرضه نیستم. فک کنم خودش فهمید نباید سر به سر من بذاره. چند ثانیه بعد از اون ضربه‌ی مهلک، هنوز داشت با هر چهار تا چشمش بهم نگاه می‌کرد. بلخره تصمیم گرفت که راهشو بکشه کنار و دهن گشادشو ببنده، بلند شدم و یه دونه‌ام از لجم با آرنج زدم تو بازوش و رفتم دم در. برگشتم و باز نگاش کردم. از جاش جم نخورده بود. رفتم سمت دسشویی. اونجا داشتم بهش فک می‌کردم. فک کنم کم کم می‌تونستیم با هم رفیق شیم. می‌دونین؟ این‌جور چیزا یه کم زمان می‌بره به‌هرحال. 

برگشتم از دسشویی تا سر صحبتو باهاش باز کنم. بیلی ناپدید شده بود. اوووه. حالا فهمیدم که قهر کرده و راجبش اشتباه فک می‌کردم. رفیق خوب، رفیق روزهای خوب و بده ، بالا و پایینای زندگی رو درک می‌کنه و جا نمی‌زنه. بیلی عزیزم جنبه‌ی این سختیا رو نداشت. احتمالا الان یه گوشه‌ای نشسته و زل زده به دیوار و به من فک می‌کنه. بیلی عزیزم امیدوار بودم وقتی از دسشویی برگشتم ببینمت. اما نبودی. خوش بگذره بهت رفیق سبز و گردالو و بچه‌ننه‌ی من. امیدوارم بازم بهم سر بزنی.

fatemeh maaref
۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۵۰

ما را به نیمه‌ی پر لیوان چه کار..


آنچه در آدم حالتی از خفقان و خفگی پدید می‌آورد، رنج‌های برملاشده‌ایست که مدت‌های مدید در انبار ذهن مدفون شده بود. رنج‌هایی که به ناگاه از انتهایِ نامعلومِ چاهی عمیق سربیرون می‌آورد و بر روی آخرین روزنه‌های امید گسترده می‌شود. سکوت و طغیان در هم می‌آمیزد و این رنج پدیدار می‌شود. در آن‌هنگام،  برای بار نخست، کهنگی و عمقِ احساسی ناب و یگانه را تجربه می‌کنی و بدان بخت خود را می‌آزمایی. اگر که با تو یار باشد توان تغییر و اگر نه ابتذالِ تکرار، عاید تو خواهد بود. -

بیست و سه‌ی فروردینِ نود و هشت

fatemeh maaref
۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۶

تماماً ناتمام

رفته بود ببینتش. از این دیدارهای خیلی اروتیک و درامی که نه با همیم نه نیستیم. نه می تونم باشم کنارت نه دلم می آد نبینمت دیگه. از اینا که نه نزدیکیم نه دور و بعدِ یه مدت طولانی سری می زنیم به هم. مدتی که مقدار زیادیش بی خبری بوده و هرکی افتاده پی گیر و گرفت زندگی خودش. از همونا که راه ها سوا می شه از هم و کل روز درگیر زندگی خودتی و تا آخر شب نه زنگی و نه پیامی و نه ردی و نشونی. که دیگه آخر شب می شه و ولو می شی رو تخت و بازم می بینی که خبری نیست و با خودت می گی نه، مثکه واقعن پسرک/دخترک  به اینجا سر زدن فکری نمی کنه. 

که نکنه تمومه دیگه و ما نمی دونیم هنوز. 

تو یکی از همین روزا و شبا دلو زد به دریا و رفت ببینتش خلاصه. نگاهاشون قفل شد تو هم. خزیدن تو بغل همو گیر کردن همونجا. اتاقی نیمه روشن نیمه تاریک. نیمه گرم و نیمه سرد. یه حالت خلسه وار و آرومی که می تونست تا ساعت ها ادامه پیدا کنه. کلی حرف گیرکرده بود اون تو و راهی نبود براش تا دربیاد از اونجا.  فقط تونست یه کار کنه. لباشو نزدیک گوشش کرد. با حالت زمزمه وار، خیلی آروم تو گوشش گفت: عزیزم. لباسات جا مونده بود تو اتاق و بوت، بدجور  پیچیده بود.

fatemeh maaref

در دقیقه‌ای نامعلوم، در بهت و حیرت و سکوت، در زیر روشناییِ یک چراغ، لمیده بر مبلی قدیمی و در خانه‌ای متروک، در قلبِ روشنِ این زندگی، به روز و روزگارانی می‌اندیشم، که انقدر دور و ناشناس است، که حتی باور به داشتنِ یک ثانیه از یک قطعه‌ی خارج‌شده از آن هم مرا می‌هراساند. به تو فکر می‌کنم. که پس از ترکِ آن ثانیه چه می‌شوی؟ و به راه باریک و طولانی ِ بعدش فکر می‌کنم. که با هراس و دلهره و سردرگرمیِ من چه می‌کند؟ حرف برای گفتن بسیار است.. وقتی که راه تو را تنگ می‌آید و تو نمی‌دانی که گریز از آن چه قدر تو را به خود نزدیک و چه‌قدر تو را از خود دور می‌کند؟ اینجا کسی نیست.. تاریک است.. لحظه‌ای از زندگی هست که تکرار می‌شود.. سالی و سالیانی می‌گذرد و آن‌جایی که تصور می‌کنی به پایان رسیده، از نو آغاز می‌شود.. ما فرق می‌کنیم.. و این تلاشِ نامعلومِ ابدیِ ما برای فرق‌کردن، خود گواهِ آن است. زندگی و آدم‌ها و لحظه‌ها و اتفاق‌ها، همان‌قدر که هیچ‌چیز نیست، همه‌چیز است.. ما فرق می‌کنیم.. و زیرِ بالِ این اندیشه‌ی تابنده گرم می‌شویم و در عمقِ جانِ یکدیگر رسوخ می‌کنیم. این نوشته را برای این ثانیه از زندگی می‌نویسم. برای ثانیه‌ای که همه‌چیز معلوم است و دیده نمی‌شود.. همه‌چیز دیدنی است و بر زبانم نمی‌آید.. از رنجی که بر خود تحمیل کرده‌ام بیزارم. و امید، چون دانه‌های ریزِ برفِ نخستینِ یک زمستانِ طولانی، دانه‌دانه و اندک اندک فرو می‌بارد. من دوباره به خود بازخواهم گشت.. این‌بار در تابویِ بی‌پروایِ هراسِ خویش..


* بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم/ نادر ابراهیمی

fatemeh maaref
۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۴۰

در قصر چشمانت متولد می‌شوم

در قصرِ چشمانت متولد می‌شوم

 و در پارکینگِ منفیِ دویِ همان قصر می‌میرم.

fatemeh maaref
۱۳ مهر ۹۷ ، ۰۲:۲۹

Cold

بیا و بگذار که این آخرین سروده‌ای باشد که برای نبودنت می‌سرایم.. ببین که چه مهلکانه به سوی تو باز آماده‌ام... آمده‌ام.. سرد است هوایِ تنم.. هوایِ سرم.. رخداد تازه‌ای نبود.. آبستنِ رنج‌های توامان.. 


 زنی تنها که این‌چنین به تکاپو درنوردیده راهِ نیامده‌اش را. اش را.. شرا.. را.. ببین .. رفته راهِ بی‌انتها می‌خزد و نمی‌یابد.. می‌گریزد از نابسامانی.. خالی از هوایم راه می‌روم.. نمی‌یابمت و تو برهم به رویِ من آرام... بنشسته‌ای..  خاموش.. سخت.. می‌بینی‌ام..

fatemeh maaref