که مرگ، نام دیگر زندگی است.
این روزها بیشتر از هر وقت دیگر، به آن پرسش قدیمی و همیشگی فکر میکنم که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه.
نمیدانم چه خاصیتی در این روزها هست که باعث شده بیش از هر زمان دیگر به زندگی و البته همانقدر هم به مرگ فکر کنم.زندگی و مرگ که انگار دو روی یک سکهاند، نمیشود به یکی فکر کرد و به دیگری نه. نمیدانم چرا هیچ وقت تمام و کمال باور نکردهام که مرگ برای من هم اتفاق میافتد. مال امروز و دیروز نیست. از همان بچگی هم همینطور بود. همیشه ذهنم یک راهی، منفذی چیزی پیدا میکرد برای توجیه این پدیده که «من، هرگز نمیمیرم.» میدانی، همیشه فکر میکردم اگر قرار باشد دنیا یک جایی تمام شود و آخرین نسل از انسانها در یک روز و یک ثانیهی بهخصوص سوت پایانشان زده شود، من همانجا هستم. متعلق به همان برهه از تاریخ. و متعلق به همان روز و همان ثانیهای که همهچیز در کسری از ثانیه تمام میشود. اینطور میشود که اگر متعلق به این برهه از تاریخ باشی، بعد از تو دیگر کسی نیست. چیزی نیست. روزی نیست. تو عزاداری نداری. خاطرهای نیستی در ذهن کسی. کسی نیست که بخواهد به مرگات فکر کند. آنها که باید در سوگ تو بنشینند مردهاند. نمیدانم چرا همیشه پایان خود را اینگونه دیدهام. جایی تمام میشوم که همهچیز تمام میشود. و عجیبتر آنکه نمیدانم چرا اینطور مردن اصلا برایم مردن نیست. همین است که میگویم هیچوقت مردنم را باور نکردهام. چون مردنی که فکر میکنم روزی سراغ من میآید، آنقدر با مردنهای معمولای که تا کنون دیدهام متفاوت است که اصلا نمیشود قبول کرد من هم قرار است بمیرم. در بهترین حالت میشود گفت من هم قرار است تمام شوم. در لحظهای که همهچیز تمام میشود. اما برگردیم سراغ روی دیگر این سکه. زندگی. روزگاری بود که فکر کردن به مرگ صدها مرتبه دورتر و بعیدتر از حالا بود برایم. و همینطور فکر کردن به زندگی. روزها و شبها و سالها با شتاب میرفتند. من لابهلای هزاران هزار اتفاق و موقعیت آشنا و ناآشنا دست به دست میشدم. سالهای زیادی از عمرم را صرف پریدن از شاخهای به شاخهای دیگر کردم. چیزی که هرگز وجود نداشت یک نظم ذهنی بود. سازماندهی، برای بودن و شدنِ آن کسی که وظیفهای دارد، یا تعهدی، یا رسالتی، نه. معنایی نداشت. باد بودم، کولیوار، از تجربهای به تجربهای دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، سفر کردم. اینکه چه چیز باعث میشود اینطور زندگی کنی را نمیدانم. این که چهچیز باعث میشود این نوع زندگی تمام شود را هم. اما میدانم که نقطهای هست که سرمیچرخانی. پشت سرت همهچیز هست و از همین روست که هیچچیز نیست. آنجاست که فکر مرگ میآید سراغت.و فکر زندگی. به اینکه چهقدرش رفته و چهقدرش مانده. انگار برای اولین بار این کلمه تبدیل به یک سوال اساسی میشود: «چهقدر؟» اینکه نسخهی فعلی برای اینجا به بعد هم جواب میدهد؟ یا باید دست بزنی و چیزی را جابهجا کنی؟ خراب کنی. یا شاید هم درست. این سوال یک جایی در ذهن تو مینشیند و اندکاندک بزرگ میشود و میپیچد توی سرت. خلاصه یک نقطهای میرسد که چیزی تغییر میکند. هرچند که این تغییر هم مثل خیلی از تغییرهای دیگر آنقدر ذرهذره است که کسی نمیفهمد که کِی؟ کجا؟.. اما چیزی تکان میخورد. حالا مثل شناگری که یک نفس عمیییق میکشد و شیرجهی بعدی را حسابشدهتر و پرقدرتتر میرود، یکبار دیگر و یک جورِ دیگر، خودت را پرت میکنی وسط میدان. حالا یک ساختار دادهای به خودت، ذهنت، حساب روزها و شبها و ساعتهایت را مو به مو میدانی. دیگر یادت نمیآید آخرین باری که بدون فکر، رها، آزاد، بدون تقویم و ساعت و برنامهریزی صبحی را شب و شبی را صبح کردهای چه وقت بوده است. نوع جدیدی از زیستن. نوع جدیدی از نزدیک شدن به مرگ. هنوز هم فکر میکنم آنچه زندگی را تغییر میدهد، تغییر در نحوهی نگاه تو به مرگ است. وقتی که مرگ دیگر آنقدر دور و بعید نیست، زندگی رنگی دیگر میگیرد. وقتی که «مرگ» را باور میکنی، زندگی شکل میبندد. وقتی دورِ چیزی خط میکشی، آن چیز پیدا میشود. وقتی حصار هست، محصور هست. وقتی که مرگ هست، زندگی. حالا مسیر مشخص است. راه تمیز و صاف. انقدر شفاف که تعجب میکنم چهطور پیش از این، ندیده بودمش. اما حالا هست. زندگی را میبینم. همانطور که مرگ را. عجیب است که این روزها بیش از هر زمان دیگر از این بودن خورسندم. یک جمله هست که ماههاست قاب شده بالاترین نقطهی دیوارِ ذهنم. «زندگی آنقدر سرشار است که از هر راهی بروی چیزی برای داشتن پیدا میکنی.» حتی اگر آن راه تلخترین و وحشتناکترین لحظهها را با خود به همراه بیاورد، من تشنهام که بنوشمش. و این راهها آنقدر بالا و پایین میشوند و لایه به لایه بر تو، بر اندیشههایت، بر فلسفه و عرفان جاری شده در روح و ذهنت اثر میگذارد که از تو هر روز چیز جدیدتری میسازد. و این انقدر ادامه پیدا میکند تا جایی که تمام میشود. جاییکه مرگ آن را در آغوش میکشد. بر لب هایش بوسهای میزند و با آن یکی میشود. جاییکه هرکدام بر دیگری معنایی میبخشند و هر یک را بودنی میشود که نویددهندهی بودنِ دیگری است. اینجاست که میگویم مرگ و زندگی دو روی یک سکهاند. سکهای که امروز برای من است و من آن را سختتر از هر زمان دیگری فشردهام.