آبی
شاخههای درختی که تو زیرش خوابیدی تَرَک برداشته و داره میشکنه. داره میشکنه و خرد و خاکشیر میشه و میره تو بدنِ تو. اما تو خوابِ خوابی و هیچکدوم از اینا رو نمیدونی. من سردمه. میدونم که این لحظه همیشه تو یادم میمونه و من همیشه باید با یادآوری این لحظه از خودم برنجم. باد میآد و ما صدای نبض همدیگه رو میشنویم. تو فریاد میزنی اسممو. تمام چوبهای خشکِ رو درخت هجوم میآرن سمتت. دور میشی. برمیگردم و میبینم نیستی دیگه. تنها دراز میکشم رو زمین و زل میزنم به آسمونِ تیرهی بالای سرم. ابرا سیاه سیاه شدن و هرآن ممکنه بارون بباره. یه آهنگ قدیمی تو گوشم میپیچه. یه صدای خشدارِ دورگهی فرانسوی که داره راجب یه درخت میخونه که تو یه بیابون بی آب و علف سربرآورده و سالهاست که تنها نقطهی سبزِ اون بیابونه. صدای اون آهنگ منو میبره به لحظههای نامفهوم و آبی رنگی که مثه یه کاغذ مچاله شده تو مغزم جمع شده و هربار که میآد باز بشه تا من بتونم توشو بخونم دوباره یکی میآد مچالش میکنه انقد که دیگه هیچی ازش معلوم نباشه.. تو رفتی که درختا سمتت هجوم نیارن. ابرا سیاهن و هنوز بارون نزده. تو آبی میبینی همه جا رو. من یه تودهی بزرگ آبیام که تو گاهی بهش نگاه میکنی. گاهی فکر میکنی بهش تا کمتر بترسی و کمتر فرار کنی.. ولی میری از اینجا. آخرسر یه نقطه میشی و گم میشی تو هوا و من، هیچجا و هیچوقت نمیتونم پیدات کنم. و از الان تا ابد کارم میشه گشتن دنبال قطرههای آبی که تو رو احاطه کرده بودن.